این قدر با کلمات بازی نکن!
باورت نمی شود من هم دلم می گیرد! نه کودکانه که خیلی هم بزرگ! من هم دل تنگ می شوم. خسته از اینکه حالا حالاست.
من هم وسوسه کودکی دارم ولی نه وسوسه بازگشت. باور نکنی هم چیزی عوض نمی شود.
حرف زدن فایده ای ندارد. می دانم باید بخوابم و صبح که بیدار می شوم همان احمق لبخند به لبی باشم که شکلات به مریضش کادو می دهد و برایش با دستکش بادکنک درست می کند و سر ظهر دیگر نای حرف زدن هم ندارد آن قدر که با این بچه هایی که نمی فهمند دارند به طرف بدبختی خیز برمی دارند، کل کل کرده.
باورت نمی شود به مضحک بودن حس فردای آنها می خندم! در میان همین گریه ها!
هر چقدر هم که تو بگویی ناب هستند! خودشان و حسشان ولی برای من مضحک است.
دیالوگ به همین سادگی را انگار می شنوم: تو خوبی؟ قرصهاتو خوردی؟
آره! قرصهامو خوردم.
من هم خوردم! هر مزخرفی را که زندگی به خوردم داده خورده ام! همین!فقط نمی دانم کدام صفحه قرآن باز خواهد شد! سفید!
| نوشته شده توسط مجنون در جمعه 86/11/26 و ساعت 11:13 عصر | دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هقم()